ما را ز خیال تو چه پروای شراب است
خم گو سر خود گیر که خمخانه خراب است
گر خمر بهشت است بریزید که بی دوست
هر شربت عذبم که دهی عین عذاب است
افسوس که شد دلبر و در دیدهی گریان
تحریر خیال خط او نقش بر آب است
بیدار شو ای دیده که ایمن نتوان بود
زین سیل دمادم که درین منزل خواب است
معشوق عیان میگذرد بر تو و لیکن
اغیار همی بیند از آن بسته نقاب است
گل بر رخ رنگین تو تا لطف عرق دید
در آتش رشک از غم دل غرق گلاب است
سبز است در و دشت بیا تا نگذاریم
دست از سر آبی که جهان جمله سراب است
در کنج دما غم مطلب جای نصیحت
کاین گوشه پر از زمزمهی چنگ و رباب است
حافظ چه شد ار عاشق و رند است و نظرباز
بس طور عجب لازم ایّام شباب است.
به جان خواجه و حق قدیم و عهد درست
که مونس دم صبحم دعای دولت توست
سرشک من که ز طوفان نوح دست ببرد
ز لوح سینه نیارست نقش مهر تو شست
بکن معاملهای وین دل شکسته بخر
که با شکستگی ارزد به صد هزار درست
به صدق کوش که خورشید زاید از نفست
که از دروغ سینه روی گشت صبح نخست
ملامتم به خرابی مکن که مرشد عشق
حوالتم به خرابات کرد روز نخست
زبان مور بر آصف دراز گشت و رواست
که خواجه خاتم جم یاوه کرد و باز بخست
دلا طمع مبُر از لطف بینهایت دوست
چو لاف عشق زدی سر بباز چابک و چُست
شدم ز دست تو شیدای کوه و دشت هنوز
نمیکنی به ترحّم نطاق سلسله سست
مرنج حافظ و از دلبران حفاظ مجوی
گناه باغ چه باشد چو این گیاه نرُست.
مطلب طاعت و پیمان صلاح از من مست
که به پیمانهکشی شهره شدم روز الست
من همان دم که وضو ساختم از چشمه عشق
چار تکبیر زدم یکسره بر هر چه که هست
می بده تا دهمت آگهی از سر قضا
که به روی که شدم عاشق و از بوی که مست
کمر کوه کم است از کمر مور اینجا
نا امید از در رحمت مشو ای بادهپرست
بجز آن نرگس مستانه که چشمش مرساد
زیر این طارم فیروزه کسی خوش ننشست
جان فدای دهنش باد که در باغ نظر
چمن آرای جهان خوشتر ازین غنچه نبست
حافظ از دولت عشق تو سلیمانی شد
یعنی از وصل تواش نیست بجز باد به دست.
مرى جوانی از دانشکده فارغالتحصیل شد. ماهها بود که ماشین اسپرت زیبایی، پشت درهای یک نمایشگاه نظرش را جلب کرده بود و از ته دل آرزو میکرد که روزی صاحب آن ماشین شود.
مرد جوان از پدرش درخواست کرده بود که برای هدیه فارغالتحصیلی، آن ماشین را برایش بخرد. او میدانست که پدر توانایی خرید آن را دارد.
بالاخره، روز فارغالتحصیلی فرا رسید و پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصیاش فرا خواند و به او گفت: من از داشتن پسر خوبی مثل تو بینهایت مغرور و شاد هستم و تو را بیش از هر کس دیگری در دنیا دوست دارم. سپس یک جعبه به دست او داد. پسر، کنجکاو شد ولی ناامید جعبه را گشود و در آن یک کتاب که روی آن نام او طلاکوب شده بود، یافت.
با عصبانیت فریادی کشید و گفت: با همه مال و دارایی خود تنها یک کتاب به من هدیه میدهی؟
کتاب را روی زمین گذاشت و پدر را ترک کرد.
سالها گذشت و مرد جوان در کار و تجارت موفق شد. خانه زیبایی داشت و خانوادهای فوقالعاده. یک روز به این فکر افتاد که پدرش، حتمأ خیلی پیر شده و باید سری به او بزند، از روز فارغالتحصیلی دیگر او را ندیده بود، اما قبل از اینکه اقدامی بکند، نامهای دستش رسید که خبر فوت پدر در آن بود و حاکی از این بود که پدر همه اموال خود را به او بخشیده است. بنابراین لازم بود فورأ خود را به خانه برساند و به امور رسیدگی کند.
هنگامی که به خانه پدر رسید قلبش احساس غم و پشیمانی کرد. اوراق و کاغذهای مهم پدر را گشت و آنها را بررسی کرد و در آنجا، همان کتاب را یافت. در حالی که اشک میریخت، کتاب را باز کرد و صفحات آن را ورق زد و کلید یک ماشین را پشت جلد آن پیدا کرد. در کنار آن، یک برچسب با نام همان نمایشگاه که ماشین مورد نظر او را داشت، وجود داشت، روی برچسب، تاریخ روز فارغالتحصیلیاش بود و روی آن نوشته شده بود: تمامی مبلغ پرداخت شده است.
شکفته شد گل حمرا و گشت بلبل مست
صلای سرخوشی ای صوفیان وقت پرست
اساس توبه که در محکمی چو سنگ نمود
ببین که جام زجاجی چه طرفهاش بشکست
بیار باده که در بارگاه استغنا
چه پاسبان و چه سلطان چه هوشیار و چه مست
ازین رباط دودرچون ضرورت است رحیل
رواق و طاق معشیت چه سربلند و چه پست
مقام عیش میسّر نمیشود بی رنج
بلی به حکم بلا بستهاند عهد الست
به هست و نیست مرنجان ضمیر و خوش میباش
که نیستیست سرانجام هر کمال که هست
شکوه آصفی و اسب باد و منطق طیر
به باد رفت و ازو خواجه هیچ طرف نبست
به بال و پر مرو از ره که تیر پرتابی
هوا گرفت زمانی ولی به خاک نشست
زبان کلک تو حافظ چه شکر آن گوید
که گفته سخنت میبرند دست بدست.