.::ساز دل دریا::.

فقط بخاطر تو...

.::ساز دل دریا::.

فقط بخاطر تو...

لب خندان

 

زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست

پیرهن چاک و غزلخوان و صراحی در دست

نرگسش عربده جوی و لبش افسوس کنان

نیمشب دوش به بالین من آمد بنشست

سر فرا گوش من آورد و به آواز حزین

گفت ای عاشق دیرینه‌ی من خوابت هست

عاشقی را که چنین باده شبگیر دهند

کافر عشق بود گر نشود باده‌پرست

برو ای زاهد و بر دردکشان خرده مگیر

که ندادند جز این تحفه به ما روز الست

آنچه او ریخت به پیمانه ما نوشیدیم

اگر از خمر بهشت است و گر از باده‌ی مست

خنده‌ی جام می و زلف گره گیر نگار

ای بسا توبه که چون توبه‌ی حافظ بشکست. 

  

نرگس مست

 

در دیر مغان آمد یارم قدحی در دست

مست از می و میخواران از نرگس مستش مست

در نعل سمند او شکل مه نو پیدا

وز قد بلند او بالای صنوبر پست

آخر بچه گویم هست از خود خبرم چون نیست

وز بهر چه گویم نیست با وی نظرم چون هست

شمع دل و دمسازان بنشست چو او برخاست

و افغان ز نظربازان برخاست چو او بنشست

گر غالیه خوشبو شد در گیسوی او پیچید

ور وسمه کمانکش گشت در ابروی او پیوست

باز آی که باز آید عمر شده‌ی حافظ

هر چند که ناید باز تیری که بشد از شست.

 

خیال روی تو

 

خیال روی تو در هر طریق همره ماست

نسیم موی تو پیوند جان آگه ماست

به رغم مدعیانی که منع عشق کنند

جمال چهره تو حجّت موجّه ماست

ببین که سیب زنخدان تو چه می‌گوید

هزار یوسف مصری فتاده در چه ماست

اگر به زلف دراز تو دست ما نرسد

گناه بخت پریشان و دست کوته ماست

به حاجب در خلوتسرای خاص بگو

فلان ز گوشه‌نشینان خاک درگه ماست

بصورت از نظر ما اگرچه محجوب است

همیشه در نظر خاطر مرفّه ماست

اگر به سالی حافظ دری زند بگشای

که سالهاست که مشتاق روی چون مه ماست. 

  

پژواک زندگی

 

پسری با پدرش در حال کوهنوردی بود که ناگهان پسر افتاد، آسیب دید و فریاد کشید:آآآ...

با تعجب از جایی در کوه، صدایی شنید که پشت سر هم تکرار می شد: آآآآآآ... 

پسرک با کنجکاوی فریاد زد: «تو که هستی؟» 

جواب شنید: «تو که هستی؟» 

و بعد به طرف کوه فریاد زد: «من تو را تحسین میکنم!» 

پاسخ شنید: من تو را تحسین میکنم!» 

پسرک، عصبانی از جواب کوه داد زد: «ترسو!» 

و جواب شنید: «ترسو!» 

پسر به پدرش نگاه کرد و پرسید: «چه اتفاقی افتاد؟» 

پدر لبخند زد و گفت: «پسرم، به من توجه کن!» 

مرد دوباره فریاد زد: «تو یک قهرمانی!» 

صدا پاسخ داد: «تو یک قهرمانی!» 

پسر تعجب کرد، اما چیزی نفهمید. 

پدر توضیح داد: «مردم به این اتفاق می گویند «پژواک»؛ یعنی انعکاس صدا، اما پژواک در واقع خود زندگی است، چون به تو فرصت میدهد که به هر چه گفتی یا انجام دادی، برگردی و نگاه کنی. زندگی ما هم حقیقتا انعکاسی از کارهای ماست. اگر تو در زندگی به دنبال عشق بیشتری هستی، باید عشق بیشتری در قلبت بوجود آوری. اگر قدرت بیشتری برای تیم ات می خواهی، باید بیشتر تلاش کنی. این روابط درباره همه چیز و در همه زوایای زندگی صادق است. زندگی هر چیزی را که تو به او داده ای، به تو پس میدهد.» 

«زندگی تو یک اتفاق نیست؛ پژواکی از خود توست.»  

 

باد بهاری

 

دل و دینم شد و دلبر بملامت برخاست

گفت با ما منشین کز تو سلامت برخاست

که شنیدی که در این بزم و می خوش بنشست

که نه در آخر صحبت به ندامت برخاست

شمع اگر زان لب خندان بزبان لافی زد

پیش عشّاق تو شبها به غرامت برخاست

در چمن باد بهاری ز کنار گل و سرو

به هواداری آن عارض و قامت برخاست

مست بگذشتی و از خلوتیان ملکوت

به تماشای تو آشوب قیامت برخاست

پیش رفتار تو پا برنگرفت از خجلت

سروسرکش که بناز از قد و قامت برخاست

حافظ این خرقه بینداز مگر جان ببری

کاتش از خرقه سالوس و کرامت برخاست.