پادشاهی بیمار شد و هیچ کس از مرض او سر در نمیآورد. احساس بدبختی او را فرا گرفته بود. برای رهایی از این گرفتاری چارهای اندیشید و اعلام کرد: نصف قلمرو پادشاهیام را به کسی میدهم که بتواند مرا معالجه کند.
تمام آدمهای دانا گرد هم آمدند تا ببینند چطور میشود شاه را معالجه کرد، اما هیچ کدام راه چارهای نیافتند.
سرانجام یکی از آنها گفت که فکر میکند بتواند شاه را معالجه کند: باید یک آدم خوشبخت پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و بر تن شاه کنید، در این صورت شاه معالجه خواهد شد.
شاه پیکهایش را برای یافتن یک انسان خوشبخت روانه کرد. آنها به سراسر مملکت سفر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند. حتی یک نفر هم پیدا نشد که کاملا خشنود و سعادتمند باشد. آن که ثروت داشت، بیمار بود. آن که سالم بود، در فقر به سر میبرد. آن که سالم و ثروتمند بود، همسر و زندگی تلخی داشت. آنکه فرزندی داشت، فرزندانش صالح نبودند. خلاصه همه از چیزی گله و شکای داشتند.
اواخر شب، فرزند شاه که داشت از کنار کلبه محقری میگذشت صدای یک نفر را شنید که میگفت: خدا را شکر که کارم را تمام کردهام. خوب غذا خوردهام و میتوانم دراز بکشم و بخوابم! دیگر چه چیز میتوانم بخواهم؟ خدا را شکر.
پسر شاه خوشحال شد و دستور داد پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مرد نیز هر چه بخواهد بدهند. پیکها برای بیرون آوردن پیراهن مرد به کلبه رفتند، اما آن مرد خوشبخت پیراهن نداشت!!!
به نظر شما برای سعادتمند بودن امکانات خاصی نیاز است؟
خوشبختی در همین لحظههاست. میتوان به سادگی از همه چیز لذت برد. لطفا خوشبختی را پیچیده نکنید!!!
گفتند:
به اندازهی گلیمهایتان
و به اندازهی دهانهایتان
اما
حرفی از وسعت آرزو هایمان نزدند!
زلف هزار دل به یکی تار مو ببست
راه هزار چاره گر از چار سو ببست
تا عاشقان به بوی نسیمش دهند جان
بگشود نافهای و در آرزو ببست
شیدا از آن شدم که نگارم چو ماه نو
ابرو نمود و جلوهگری کرد و رو ببست
ساقی به چند رنگ می اندر پیاله ریخت
این نقشها نگر که چه خوش در کدو ببست
یا رب چه غمزه کرد صراحی که خون خم
با نغمههای غلغلش اندر گلو ببست
مطرب چه پرده ساخت که در حلقهی سماع
بر اهل وجد و حال در های و هو ببست
حافظ هر آنکه عشق نورزید و وصل خواست
احرام طواف کعبهی دل بی وضو ببست.
آن شب قدری که گویند اهل خلوت امشب است
یا رب این تأثیر دولت در کدامین کوکب است
تا به گیسوی تو دست ناسزایان کم رسد
هر دلی از حلقهای در ذکر یا رب یا رب است
کشتهی چاه زنخدان توأم کز هر طرف
صد هزارش گردن جان زیر طوق غبغب است
اندر آن موکب که بر پشت صبا بندند زین
با سلیمان چون برانم من که مورم مرکب است
تاب خوی بر عارضش بین کافتاب گرم رو
در هوای آن عرق تا هست هر روزش تب است
من نخواهم کرد ترک لعل یار و جام می
زاهدان معذور داریدم که اینم مذهب است
آنکه ناوک بر دل من زیر چشمی میزند
قوت جان حافظش در خنده زیر لب است
آب حیوانش ز منقار بلاغت میچکد
زاغ کلک من بنام ایزد چه عالی مشرب است.