.::ساز دل دریا::.

فقط بخاطر تو...

.::ساز دل دریا::.

فقط بخاطر تو...

صفای می

صوفی بیا که آینه صافیست جام را

تا بنگری صفای می لعل فام را

راز درون پرده ز رندان مست پُرس

کاین حال نیست زاهد عالی مقام را

عنقا شکار کس نشود دام باز چین

کانجا همیشه باد بدست است دام را

در بزم دور یک دو قدح در کش و برو

یعنی طمع مدار وصال دوام را

ایدل شباب رفت و نچیدی گلی ز عیش

پیرانه سر مکن هنری ننگ و نام را

در عیش نقد کوش که چون آبخور نماند

آدم بهشت روضه‌ی دارالسّلام را

ما را بر آستان تو بس حق خدمت است

ای خواجه بازبین به ترحم غلام را

حافظ مرید جام می است ای صبا برو

وز بنده بندگی برسان شیخ جام را 

محرم راز

ساقیا برخیز و در ده جام را 

 خاک بر سر کن غم ایام را 

ساغر من بر کفم نه تا ز بر 

برکشم این دلق ازرق فام را 

گرچه بدنامیست نزد عاقلان 

ما نمیخواهیم ننگ و نام را 

باده در ده چند ازین باد غرور 

خاک بر سر نفس نافرجام را 

دود آه سینه ی نالان من 

سوخت این افسردگان خام را 

محرم راز دل شیدای خود 

کس نمی بینم ز خاص و عام را 

با دلارامی مرا خاطر خوشست 

کز دلم یکباره برد آرام را 

ننگرد دیگر بسرو اندر چمن 

هرکه دید آن سرو سیم اندام را 

صبر کن حافظ به سختی روز و شب 

عاقبت روزی بیابی کام را.

غزال رعنا

صبا بلطف بگو آن غزال رعنا را

که سر بکوه و بیابان تو داده ای ما را

شکرفروش که عمرش دراز باد چرا

تفقّدی نکند طوطی شکرخا را

غرور حسنت اجازت مگر نداد ای گل

که پرسشی نکنی عندلیب شیدا را

بخلق و لطف توان کرد صید اهل نظر

ببند و دام نگیرند مرغ دانا را

ندانم از چه سبب رنگ آشنایی نیست

سهی قدان سیه چشم ماه سیما را

چو با حبیب نشینی و باده پیمایی

بیاد دار محبّان باد پیما را

جز این قدر نتوان گفت در جمال تو عیب

که وضع مهر و وفا نیست روی زیبا را

در آسمان نه عجب گر بگفته ی حافظ

سرود زهره برقص آورد مسیحا را.

راز پنهان

دل میرود ز دستم صاحبدلان خدا را

دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا

کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز

باشد که باز بینیم دیدار آشنا را

ده روز مهر گردون افسانه است و افسون

نیکی بجای یاران فرصت شمار یارا

در حلقه ی گل و مل خوش خواند دوش بلبل

هاتِ الصُبوح هُبّوا یا ایّها السّکارا

ایصاحب کرامت شکرانه ی سلامت

روزی تفقّدی کن درویش بینوا را

آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است

با دوستان مروّت با دشمنان مدارا

در کوی نیکنامی ما را گذر ندادند

گر تو نمی پسندی تغییر کن قضا را

آن تلخ وش که صوفی ام الخبائثش خواند

أشهی لنا و أهلی مِن قُبلة العذارا

هنگان تنگدستی در عیش کوش و مستی

کان کیمیای هستی قارون کند گدا را

سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد

دلبر که در کف او مومست سنگ خارا

آیینه سکندر جام می است بنگر

تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا

خوبان پارسی گو بخشندگان عمرند

ساقی بده بشارت رندان پارسا را

حافظ بخود نپوشید این خرقه می آلود

ای شیخ پاکدامن معذور دار ما را.

دل عالمی بسوزد

بملازمان سلطان که رساند این دعا را 

که به شکر پادشاهی ز نظر مران گدا را 

ز رقیب دیو سیرت بخدای خود پناهم 

مگر آن شهاب ثاقب مددی دهد خدا را 

مژه سیاهت ار کرد بخون ما اشارت 

ز فریب او بیندیش و غلط مکن نگارا 

دل عالمی بسوزی چو عذار بر فروزی 

تو از این چه سود داری که نمیکنی مدارا 

همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی 

به پیام آشنایان بنوازد آشنا را 

چه قیامتست جانا که بعاشقان نمودی 

دل و جان فدای رویت بنما عذار ما را 

بخدا که جرعه ای ده تو به حافظ سحرخیز 

که دعای صبحگاهی اثری کند شما را.

خال هندو

 

اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را

بخال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را

بده ساقی می باقی که در جنُت نخواهی یافت

کنار آب رکناباد و گلگشت مصلُا را

فغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شهر آشوب

چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را

ز عشق ناتمام ما جمال یار مستغنی است

بآب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را

من از آن حُسن روزافزون که یوسف داشت دانستم

که عشق از پرده عصمت برون آرد زلیخا را

اگر دشنام فرمایی و گر نفرین دعا گویم

جواب تلخ میزیبد لب لعل شکر خا را

نصیحت گوش کن جانا که از جان دوست تر دارند

جوانان سعادتمند پند پیر دانا را

حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو

که کس نگشود و نگشاید بحکمت این معما را

غزل گفتی و درُ سفتی بیا و خوش بخوان حافظ

که بر نظم تو افشاند فلک عِقد ثریا را.

نغمه رباب

صلاح کار کجا و من خراب کجا 

 

ببین تفاوت ره کز کجاست تا بکجا 

 

دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس 

 

کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا 

 

چه نسبتست برندی صلاح و تقوی را 

 

سماع وعظ کجا نغمه رباب کجا 

 

ز روی دوست دل دشمنان چه دریابد 

 

چراغ مرده کجا شمع آفتاب کجا 

 

چو کُحل بینش ما خاک آستان شماست 

 

کجا رویم بفرما از این جناب کجا 

 

ببین بسیب زنخدان که چاه در راهست 

 

کجا همی روی ای دل بدین شتاب کجا 

 

بشد که یاد خوشش باد روزگار وصال 

 

خود آن کرشمه کجا رفت و آن عتاب کجا 

 

قرار و خواب ز حافظ طمع مدار ایدوست 

 

قرار چیست صبوری کدام و خواب کجا.