خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است
چون کوی دوست هست به صحرا چه حاجت است
جانا به حاجتی که ترا هست با خدای
کاخر دمی بپرس که ما را چه حاجت است
ای پادشاه حُسن خدا را بسوختیم
آخر سؤال کن که گدا را چه حاجت است
ارباب حاجتیم و زبان را سؤال نیست
در حضرت کریم تمنّا چه حاجت است
محتاج قصّه نیست گرت قصد خون ماست
چون رخت از آن تست به یغما چه حاجت است
جام جهان نماست ضمیر منیر دوست
اظهار احتیاج خود آنجا چه حاجت است
آن شد که بار منّت ملّاح بر دمی
گوهر چو دست داد به دریا چه حاجت است
ای عاشق گدا چو لب روح بخش یار
میداندت وظیفه تقاضا چه حاجت است
ای مدّعی برو که مرا با تو کار نیست
اَحباب حاضرند به اَعداد چه حاجت است
حافظ تو ختم کن که هنر خود عیان شود
با مدّعی نزاع و مُحاکا چه حاجت است.
لذت بردم
حافظوار
با رمز و رازهای ادبیات که توتم خاموش اما گویای هر انسان آزاده است به جمع ما بپیوند. وبسایت مردان خاموش، پذیرای حضور رازگونه اما سبز شماست.
ساز های غربت
ساز های نا کوک
شعر بادامی تلخ
سوگواره دلپوک
برگ ها زرد زرد
وقتی هوا نیست
بوسه سرد سرد
صدا صدا نیست
عشق اما پیداست
عشق اما پیداست
سلام.
دریا جان این دفعه خیلی دیر آپ کردی ولی در عوض شعر زییایی نوشتی.
سر زنده وشاد باشی دوست گلم
عالی بووووووووووووووووووووووووووووووووود
چه شعر قشنگی
از اینا بود که هر چند سال یکیشو آدم میبینه
خوفی؟
چه آپه قشنگی بود
بازم بیا پیشم عزیزم
سلام
مطالب مفیدی داره دستت درد نکنه