.::ساز دل دریا::.

فقط بخاطر تو...

.::ساز دل دریا::.

فقط بخاطر تو...

پژواک زندگی

 

پسری با پدرش در حال کوهنوردی بود که ناگهان پسر افتاد، آسیب دید و فریاد کشید:آآآ...

با تعجب از جایی در کوه، صدایی شنید که پشت سر هم تکرار می شد: آآآآآآ... 

پسرک با کنجکاوی فریاد زد: «تو که هستی؟» 

جواب شنید: «تو که هستی؟» 

و بعد به طرف کوه فریاد زد: «من تو را تحسین میکنم!» 

پاسخ شنید: من تو را تحسین میکنم!» 

پسرک، عصبانی از جواب کوه داد زد: «ترسو!» 

و جواب شنید: «ترسو!» 

پسر به پدرش نگاه کرد و پرسید: «چه اتفاقی افتاد؟» 

پدر لبخند زد و گفت: «پسرم، به من توجه کن!» 

مرد دوباره فریاد زد: «تو یک قهرمانی!» 

صدا پاسخ داد: «تو یک قهرمانی!» 

پسر تعجب کرد، اما چیزی نفهمید. 

پدر توضیح داد: «مردم به این اتفاق می گویند «پژواک»؛ یعنی انعکاس صدا، اما پژواک در واقع خود زندگی است، چون به تو فرصت میدهد که به هر چه گفتی یا انجام دادی، برگردی و نگاه کنی. زندگی ما هم حقیقتا انعکاسی از کارهای ماست. اگر تو در زندگی به دنبال عشق بیشتری هستی، باید عشق بیشتری در قلبت بوجود آوری. اگر قدرت بیشتری برای تیم ات می خواهی، باید بیشتر تلاش کنی. این روابط درباره همه چیز و در همه زوایای زندگی صادق است. زندگی هر چیزی را که تو به او داده ای، به تو پس میدهد.» 

«زندگی تو یک اتفاق نیست؛ پژواکی از خود توست.»  

 

باد بهاری

 

دل و دینم شد و دلبر بملامت برخاست

گفت با ما منشین کز تو سلامت برخاست

که شنیدی که در این بزم و می خوش بنشست

که نه در آخر صحبت به ندامت برخاست

شمع اگر زان لب خندان بزبان لافی زد

پیش عشّاق تو شبها به غرامت برخاست

در چمن باد بهاری ز کنار گل و سرو

به هواداری آن عارض و قامت برخاست

مست بگذشتی و از خلوتیان ملکوت

به تماشای تو آشوب قیامت برخاست

پیش رفتار تو پا برنگرفت از خجلت

سروسرکش که بناز از قد و قامت برخاست

حافظ این خرقه بینداز مگر جان ببری

کاتش از خرقه سالوس و کرامت برخاست. 

عاشق کُش عیّار

ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست

منزل آن مه عاشق کش عیّار کجاست

شب تار است و ره وادی ایمِن در پیش

آتش طور کجا موعد دیدار کجاست

هر که آمد به جهان نقش خرابی دارد

در خرابات بگویید که هشیار کجاست

آن کس است اهل بشارت که اشارت داند

نکته ها هست بسی محرم اسرار کجاست

هر سر موی مرا با تو هزاران کار است

ما کجاییم و ملامتگر بیکار کجاست

باز پرسید ز گیسوی شکن در شکنش

کاین دل غمزده سرگشته گرفتار کجاست

عقل دیوانه شد آن سلسله مشکین کو

دل ز ما گوشه گرفت ابروی دلدار کجاست

باده و مطرب و می جمله مهیّاست ولی

عیش بی یار مهنّا نشود یار کجاست

حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج

فکر معقول بفرما گل بی خار کجاست.

سخن شناسی

 

چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست

سخن شناسی نیی جان من خطا اینجاست

سرم به دینی و عقبی فرو نمی‌آید

تبارک الله ازین فتنه‌ها که در سر ماست

در اندرون من خسته دل ندانم کیست

که من خموشم و او در فغان و در غوغاست

دلم ز پرده برون شد کجایی ای مطرب

بنال هان که ازین پرده کار ما بنواست

مرا بکار جهان هرگز التفات نبود

رخ تو در نظر من چنین خوشش آراست

نخفته‌ام ز خیالی که می‌پزد دل من

خُمار صد شبه دارم شرابخانه کجاست

چنین که صومعه آلوده شد ز خون دلم

گرم به باده بشویید حق بدست شماست

از آن به دیر مغانم عزیز می‌دارند

که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست

چه راه بود که در پرده می‌زد آن مطرب

که رفت عمر و هنوزم دماغ پر ز هواست

ندای عشق تو دوشم در اندرون دادند

فضای سینه‌ی حافظ هنوز پر ز صداست.