هیچ طفلی ننهد پای به ویرانهی ما
گوئیا: بیخبرند از دل دیوانهی ما
شب که رخسار تو از باده برافروخت چو شمع
سوخت در جلوهی اول پر پروانهی ما
گرچه عشق تو به کس فاش نکردیم، ولی
کیست در شهر که او نشنود افسانهی ما؟
خوب بسیار بود، لیک به شیرین دهنی
هیچ جانانه چنین نیست که جانانهی ما
نازم این حور پریزاده که با طلعت اوست
رشک فردوس برین خانه و کاشانهی ما
امشب از وی دل ما شکوه فراوان دارد
به که در خواب شود، نشنود افسانهی ما
گفتم: آن کیست که از هر دو جهان بیخبر است
گفت: ‹نظمی› که بود عاشق و دیوانهی ما